طنز،جوک،عـکس،معما...
پنج شنبه 25 / 12 / 1390برچسب:,
نويسنده : jojo

 دختر دانش آموزي صورتي زشت داشت. دندان هايي نامتناسب با گونه هايش، موهاي کم پشت و رنگ چهره اي تيره. روز اولي که به مدرسه جديدي آمد، هيچ دختري حاضر نبود کنار او بنشيند! نقطه مقابل او دختر زيباروي و پولداري بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ايستاد و از او پرسيد:

ميدوني زشت ترين دختر اين کلاسي ؟
يکدفعه کلاس از خنده ترکيد …
بعضي ها هم اغراق آميزتر مي خنديدند. اما تازه وارد با نگاهي مملو از مهرباني و عشق در جوابش جمله اي گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ويژه اي در ميان همه و از جمله من پيدا کند.
او گفت: اما بر عکس من، تو بسيار زيبا و جذاب هستي.
او با همين يک جمله نشان داد که قابل اطمينان ترين فردي است که مي توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جايي رسيد که براي اردوي آخر هفته همه مي خواستند با او هم گروه باشند. او براي هر کسي نام مناسبي انتخاب کرده بود. به يکي مي گفت چشم عسلي و به يکي ابرو کماني و … به يکي از دبيران، لقب خوش اخلاق ترين معلم دنيا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترين ياور دانش آموزان را داده بود. آري ويژگي برجسته او در تعريف و تمجيد هايش از ديگران بود که واقعاً به حرف هايش ايمان داشت و دقيقاً به جنبه هاي مثبت فرد اشاره مي کرد. مثلاً به من مي گفت بزرگترين نويسنده دنيا و به خواهرم مي گفت بهترين آشپز دنيا!
سالها بعد وقتي او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به ديدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهري اش احساس کردم شديداً به او علاقه مندم. پنج سال پيش وقتي براي خواستگاري اش رفتم، دليل علاقه ام را جذابيت سحر آميزش مي دانستم و او با همان سادگي و وقار هميشگي اش گفت:
براي ديدن جذابيت يک چيز، بايد قبل از آن جذاب بود!
در حال حاضر من از او يک دختر سه ساله دارم. دخترم بسيار زيباست و همه از زيبايي صورتش در حيرتند.
روزي مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زيبايي دخترمان در چيست ؟
و همسرم اينگونه جواب داد:
من زيبايي چهره دخترم را مديون خانواده پدري او هستم ...

 

شادي را هديه کن حتي به کساني که آن را از تو گرفتند

 

عشق بورز به آنهايي که دلت را شکستند

 

دعا کن براي آنهايي که نفرينت کردند

 

و بخند که خدا هنوز آن بالا با تـوست


 
پنج شنبه 25 / 12 / 1390برچسب:,
نويسنده : jojo

 بر سر گور کشيشي در کليساي وست مينستر نوشته شده است: "کودک که بودم مي خواستم دنيا را تغيير دهم. بزرگتر که شدم متوجه شدم دنيا خيلي بزرگ است من بايد انگلستان را تغيير دهم. بعدها انگلستان را هم بزرگ ديدم و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم. در سالخوردگي تصميم گرفتم خانواده ام را متحول کنم. اينک که در آستانه مرگ هستم مي فهمم که اگر روز اول خودم را تغيير داده بودم، شايد مي توانستم دنيا را هم تغيير دهم!"

 


 
چهار شنبه 22 / 12 / 1390برچسب:,
نويسنده : jojo

جوان ثروتمندي نزد عارفي رفت و از او اندرزي براي زندگي نيک خواست ...عارف او را به کنار پنجره برد و پرسيد: چه مي بيني؟

گفت: آدم هايي که مي آيند و مي روند و گداي کوري که در خيابان صدقه مي گيرد.
بعد آينه بزرگي به او نشان داد و باز پرسيد: در آينه نگاه کن و بعد بگو چه مي بيني؟
گفت: خودم را مي بينم !
عارف گفت: ولي ديگر ديگران را نمي بيني !
آينه و پنجره هر دو از يک ماده ي اوليه ساخته شده اند و آن چيزي نيست جز "شيشه"
اما در آينه لايه ي نازکي از نقره در پشت شيشه قرار گرفته و در آن چيزي جز شخص خودت را نمي بيني
اين دو شي شيشه اي را با هم مقايسه کن :
وقتي شيشه فقير باشد، ديگران را مي بيند و به آنها احساس محبت مي کند.
اما وقتي از جيوه (يعني ثروت) پوشيده مي شود، تنها خودش را مي بيند !
تنها وقتي ارزش داري که شجاع باشي و آن پوشش جيوه اي را از جلو چشم هايت برداري، تا بار ديگر بتواني ديگران را ببيني و دوستشان بداري ...
 
چهار شنبه 22 / 12 / 1390برچسب:,
نويسنده : jojo

روزي حضرت سليمان مورچه اي را در پاي کوهي ديد که مشغول جابجا کردن خاک هاي پايين کوه بود.

از او پرسيد: چرا اين همه سختي را متحمل مي شوي؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر اين کوه را جابجا کني به وصال من خواهي رسيد و من به عشق وصال او مي خواهم اين کوه را جابجا کنم.
حضرت سليمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشي نمي تواني اين کار را انجام بدهي.
مورچه گفت: "تمام سعي ام را مي کنم...!" 
حضرت سليمان که بسيار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود براي او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدايي را شکر مي گويم که در راه عشق، پيامبري را به خدمت موري در مي آورد ...
 

چه بهتر که هرگز نوميدي را در حريم خود راه ندهيم و در هر تلاشي تمام سعي مان را بکنيم، چون پيامبري هميشه در همين نزديکي ست ...


 
پنج شنبه 18 / 12 / 1390برچسب:,
نويسنده : jojo
يکي بود يکي نبود. غير از خدا هيچ کس نبود. چوپاني مهربان بود که در نزديکي دهي، گوسفندان را به چرا مي برد. مردم ده که از مهرباني و خوش اخلاقي او خرسند بودند، تصميم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نيز از اين کار راضي بودند. براي مدتها اين وضعيت ادامه داشت و کسي شکوه اي نداشت تا اينکه ...
يک روز چوپان شروع کرد به فرياد: آي گرگ آي گرگ. وقتي مردم خود را به چوپان رساندند دريافتند که گرگي آمده است و يک گوسفند را خورده است.
آنان چوپان را دلداري دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقيه گله سالم است. اما از آن پس، هر چند روز يک بار چوپان فرياد ميزد: "گرگ. گرگ. آي مردم، گرگ". وقتي مردم ده، سرآسيمه خود را به چوپان مي رساندند مي ديدند کمي دير شده و دوباره گرگ، گوسفندي را خورده است. اين وضعيت مدتها ادامه داشت و هميشه مردم دير مي رسيدند و گرگ، گوسفندي را خورده بود!


ادامه مطلب ...
پنج شنبه 18 / 12 / 1390برچسب:,
نويسنده : jojo

 امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم ! اگه دل به درددلم بدین قضیه دستگیرتون میشه ...

پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و... خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید...
منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و ... دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!
 


ادامه مطلب ...
پنج شنبه 18 / 12 / 1390برچسب:,
نويسنده : jojo

 چهار دانشجو شب امتحان به جای درس خواندن به مهمونی و خوش گذرونی رفته بودند و هیچ آمادگی برای امتحانشون رو نداشتند.

روز امتحان به فکر چاره افتادند و حقه ای سوار کردند به اینصورت که سر و رو شون رو کثیف کردند و مقداری هم با پاره کردن لباس هاشون در ظاهرشون تغییراتی بوجود آوردند. سپس عزم رفتن به دانشگاه نمودند و یک راست به پیش استاد رفتند.

مسئله رو با استاد اینطور مطرح کردند:
 
ادامه داستان در ادامه مطلب


ادامه مطلب ...
دو شنبه 13 / 12 / 1390برچسب:,
نويسنده : jojo

این داستانِ یک دکتر است. دکترِ داستانِ ما در حال حاضر در استرالیا زندگی می کند. زندگی بسیار مرفه ای دارد، زندگی که هیچیک از همکلاسی هایش حتی خواب  آن را هم نمی دیدند !

همه ی ما می خواهیم در زندگی به بالاترین چیزها دست یابیم. در هر کلاس می خواهیم شاگرد اول باشیم، گرانترین لباس های بازار را بخریم، کفشهایمان جزء کفش های تک باشد، بلندترین و گرانترین اتومبیل شهر را می خواهیم، می خواهیم با زیباترین و خوشگلترین دختر شهر ازدواج کنیم، دوست داریم بچه هایمان از زیباترین و بهترین بچه های مدرسه خود باشند. می خواهیم بهترین پست ها را داشته باشیم، دلمان می خواهد اگر کاری را شروع کردیم، یک شبه به اوج برسیم و همه ما را به عنوان الگوی "موفقیت" بشناسند.
اما دکترِ داستانِ ما روحیه اش با این قیاس ها سازگار نبود و در این راستا در کل انسانِ کاملاً "متفاوتی" بود.
او می خواست یک زندگی "معمولی" داشته باشد و جالب اینکه در هیچ امتحانی قصد نداشت رتبه ی اول را کسب کند.
 

 



ادامه مطلب ...
دو شنبه 13 / 12 / 1390برچسب:,
نويسنده : jojo

شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهيه . اما معنيش رو شايد سالها طول بکشه تا بفهمي !

تو اين کلمه کوچیک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شير مي خواد!

تنهايي ، چشم براه بودن ، غم ؛غصه ، نا اميدي ، ***جه رو حي ،دلتنگی ، صبوری ، اشک بیصدا ؛

هق هق شبونه ؛ افسردگي ،پشيموني، بي خبري و دلواپسي و .... !

براي هر کدوم از اين کلمات چند حرفي که خيلي راحت به زبون مياد

و خيلي راحت روي کاغذ نوشته ميشه بايد زجر و سختي هايي رو تحمل کرد

تا معاني شون رو فهميد و درست درک شون کرد !!!

متنفرم از هر چیزی که زمان را به یاد من میاورد... و قبل از همه ی اینها متنفرم

از انتظار ... از انتـــــــــــــــــــــــــــــــظار متــــــنـــــفــــــرم

یک شنبه 21 / 11 / 1390برچسب:,
نويسنده : jojo
دو شنبه 8 / 11 / 1390برچسب:,
نويسنده : jojo

میگویند وقتی رضا شاه تصمیم گرفت بانک ملّی را تأسیس کند برای بازاری ها پیغام فرستاد که از بانک ملّی اوراق قرضه بخرند. هیچکدام از تجّار بازار حاضر به اینکار نشد. وقتی خبر به خانم فخرالدّوله، مالک بسیار ثروتمند، خواهر مظفّرالدین شاه و مادر مرحوم دکتر امینی رسید، به رضاشاه پیغام فرستاد که مگر من مرده ام که می خواهی از بازار پول قرض کنی ؟ من حاضرم در بانک ملّی سرمایه گذاری کنم...

و به این ترتیب بانک ملّی با پول خانم فخرالدّوله تأسیس شد.
یکی از قوانینی که در زمان رضا شاه تصویب شد قانون روزهای تعطیلی مغازه ها و ادارات بود. به این ترتیب هر کس به خواست خود و بدون دلیل موجّهی نمی توانست مغازه اش را ببندد.
روزی رضاشاه با اتوموبیلش از خیابانی می گذشت که متوجّه شد مغازه ای بسته است.
ناراحت شد و دستور داد که صاحب آن مغازه را پیدا کنند و نزد او بیاورند. کاشف به عمل آمد که صاحب مغازه یک عرق فروش ارمنی است. آن مرد را نزد رضاشاه آوردند.
شاه پرسید: پدر سوخته چرا مغازه ات را بسته ای؟ مرد ارمنی جواب داد قربانت گردم امروز روز قتل مسلم بن عقیل است و من فکر کردم صلاح نیست در این روز عرق بفروشم.
شاه دستور تحقیق داد و دیدند که حقّ با عرق فروش ارمنی است.
آنوقت رضاشاه عرق فروش را مرخص کرد و رو به همراهانش کرد و گفت: "در این مملکت یک مرد واقعی داریم آنهم خانم فخرالدّوله است و یک مسلمان واقعی داریم آنهم قاراپط ارمنی است"
دو شنبه 8 / 11 / 1390برچسب:,
نويسنده : jojo

سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.
همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.

بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.
سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا !!!
هوش ایرانی ها در تمام دنیا زبانزد خاص و عام است اما ایکاش کمی هم انصاف چاشنی این ذکاوت بود ...
 

 

دو شنبه 8 / 11 / 1390برچسب:,
نويسنده : jojo

 سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد.

ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل!
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید.
ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.
اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید
صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست !
ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند !
قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت : نمی دانم چه بگویم ؟! سخن هر دو را شنیدم :
یک سو ملا و مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند !
و سوی دیگر مرد شراب فروشی که به تاثیر دعا ایمان دارد …!

"پائولو کوئیلو"
دو شنبه 8 / 11 / 1390برچسب:,
نويسنده : jojo

  یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند : با بخشیدن، عشقشان را معنا می کنند. برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین" را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی" را راه بیان عشق می دانند. در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. 
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود !
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. 
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید... ببر رفت و زن زنده ماند. 
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. 
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ 
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! 
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که "عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود."
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند و او قبل از اینکه حرکتی از همسرش سر بزند به اینکار اقدام کرد. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
صفحه قبل 1 صفحه بعد
درباره وبلاگ


سـلام دوستــای عزیـزم.خوبید؟؟! ****************************** از این که من و وبـلاگم را قابل دونستید و ســر زدیـــد خیــلی خیــلی ممنــــونــم ****************************** امیــد وارم از وبــلاگم خوشتــون بیــاد و براتـــون مفید واقع بشه ****************************** امیدوارم هر کجا که هستید خوش و خرم و ســر حــال باشد باشید و واسـه همتـون آرزوی موفقیت دارم ****************************** راستی واسه ی تبادل لینک آمادم در قسمت تبادل لینک وب خود را وارد کنید ****************************** Nimbuzz: !*dadmas*! , *chips* Yahoo: remo1373@yahoo.com راستی VPN هم داریم هرکی خواست پیام بده
پيوندها
نويسندگان
امکانات جانبی
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 103
بازدید کل : 76673
تعداد مطالب : 112
تعداد نظرات : 46
تعداد آنلاین : 1

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز
فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز